چنند روز پیش به مبین زنگ زدم.خیلی گرم احوال پرسی کردیم منم چون عادت ندارم حرفی تو دلم بمونه دلخوریامو گفتم.به طرز باور نکردنی ای کدورتا از بین رفت و ما نزدیکه دو ساعت با هم تلفنی حرف زدیم.هنوزم برام جای تعجبه که با آدمی که نمیشناسم و تا حالا ندیدمش دو ساعت چی میگفتم!!!!
امروز سه روز بیخوابی رو جبران کردمبعد از ظهرم با سوگند(همکلاسی تو کلاس خیاطی) رفتیم یه کافه از همه چی گفتیمدلم خیلی تنگ نشده بود ولی دوست داشتم این یهویی دیدنا رو. از امروز خیللی یادم نیست ولی الان که ساعت 4 صبحه یه چیزی خیلی تو مخمه میخوام موهامو بزنم
درباره این سایت